داستان کودکانه در مورد فصل تابستان/تابستان و شکارچی

  • کد خبر : 431359
  • 08 خرداد 1400 - 12:39
داستان کودکانه در مورد فصل تابستان/تابستان و شکارچی

نیوز: هنوز خوب خاطرم هست زمستان سرد و برفی رو. برف تا زیر زانو آمده بود و ما میخواستیم بریم مدرسه، من و دوستام هنوز خیلی کوچک بودیم پدرم مثل همیشه کفش های پوتینشو پوشید و راه افتاد گفت: من هر جا پا می ذارم شما پاتونو جای پای من بزارید. پاهای قوی و محکم پدرم در برفا فرو می رفت و ما پاهای کوچک مون و جای پای اون میذاشتیم و به سمت مدرسه می رفتیم، چه روزهایی بود. میگن وقتی که در یک سال زمستون پر برف و بارونی داشته باشی به دنبالش بهار رنگارنگ و تابستون پر بار خواهی داشت همین جور هم شده بود تابستون شروع شده بود با گرمای نفس گیر ش و ما با بازی های کودکانه چقدر لذت می بردیم. بازی هفت سنگ، قایم موشک و خیلی از بازی های جذاب و پرخاطره.برای شنیدن ادامه این داستان کودکانه و شیرین با نیوز همراه باشید.

داستان کودکانه تابستان و شکارچی

داستان کودکانه/حوض آبی
هوا خیلی گرم بود آخه تابستون بود خونه ما کوچیک بود اما با صفا و یه حوض کوچیک وسط حیاط که پر از آب بود و چند تا ماهی کوچولو تو حوض با هم بازی می‌کردن.

یه روز گرم تابستونی پدرم از بیرون اومد در حالی که یه پرنده بزرگ زخمی روی دستاش بود که بالش زخمی شده بود.بال های زخمی رو بستیم. یه قفس بزرگ گوشه حیاط داشتیم و پرنده رو گذاشتیم داخل قفس. پرنده من هر روز حالش بهتر می شد و تقریباً یک پرنده قوی شده بود.

من اسمشو گذاشته بودم شکارچی چون هرچی می دید می خورد بقیه بهش میگفتن عقاب یک روز با صدای شکارچی از خواب پریدم دویدم تو حیاط، دیدم؛ شکارچی خودش و به در و دیوار قفس میکوبه. دلم به حالش سوخت، شکارچی من خسته به نظر می رسید و تقریباً خیلی از پرهاش و با کوبیدن به دیواره های قفس ریخته بود به طوری که کف قفس پر بود از پرهای پرنده بیچاره .

بچه عقاب
خودش و زخمی کرده بود انگار قفس براش کوچیک بود می خواست اوج بگیره و بره. با صدای در خانه از جا بلند شدم و به سمت در رفتم در رو که باز کردم دوستم جلوی در ایستاده بود. رضا بچه درسخون کلاس بود که خیلی هم کتاب می خوند ما با هم دوستای صمیمی بودیم.
با نگرانی موضوع و براش گفتم و رفتیم به سمت قفس یه نگاهی به پرنده کرد و گفت: می دونی که پرنده تو چند سال داره؟میدونستی که عقاب ها عمرشون ۷۰ ساله و پرنده تو… دلم گرفت،اما گذاشتنم ادامه بده.
این عقاب ها وقتی به چهل سالگی می رسند چنگال هاشون دیگه خوب کار نمی کنه و نوکشون خمیده می شه و تقریباً کند می شه. بال های قوی و محکشون بر اثر زخم شدن به سینه می چسبه و خوب نمی تونن پرواز کنن.

>>> یه قصه دیگه هم بخوانید:

قصه کودکانه/داستان دزد پشمالو

 

عقلب/داستان کودکانه
وقتی که این حالت پیش میاد یا باید بمیرن و یا یک تصمیم سخت بگیرن و مرحله سختی را تحمل کنند این مرحله تقریبا ۱۵۰ روز طول می کشه. میرن بالای بلندترین قله و اون قدر نوک خودشونو به سنگ می کوبن که کنده می شه و باید صبر کنن تا نوک تازه جاش در بیاد و چنگال های تازه جاش در بیاد اون وقت همه پرهای قدیمی خودشون و میکنن و بعد از ۵ ماه یک تولد تازه دارن و اوج می گیرن و برای ۳۰ سال دیگه میتونن زندگی کنن.
با شنیدن این حرف‌ها به سرعت در قفس و باز کردم و شکارچی من مثل باد اوج گرفت و رفت.

لینک کوتاه : https://www.news.ir/?p=431359
  • نویسنده : نرگس قوامی

ثبت نظر

-