هانیه توسلی با انتشار یک شعر بلند به این پویش پیوست. او اینطور نوشت:

تمام روز را در آئینه گریه میکردم

بهار پنجره‌ام را

به وهم سبز درختان سپرده بود

تنم به پیلهٔ تنهائیم نمیگنجید

و بوی تاج کاغذیم

فضای آن قلمرو بی آفتاب را

آلوده کرده بود

نمیتوانستم، دیگر نمی‌توانستم

تمام روز نگاه من

به چشمهای زندگیم خیره گشته بود

به آن دو چشم مضطرب ترسان

که از نگاه ثابت من می‌گریختند

و چون دروغگویان

به انزوای بی‌خطر پناه میآورند

* *

کدام قلّه کدام اوج؟

مگر تمامی این راههای پیچاپیچ

در آن دهان سرد مکنده

به نقطۀ تلاقی و پایان نمیرسند؟

به من چه دادید، ای واژه‌های ساده فریب

و ای ریاضت اندامها و خواهش‌ها؟

اگر گلی به گیسوی خود می‌زدم

از این تقلب، از این تاج کاغذین

که بر فراز سرم بو گرفته است ، فریبنده‌تر نبود؟

….

رها شده، رها شده، چون لاشه‌ای بر آب

به سوی سهمناک‌ترین صخره پیش می‌رفتم

به سوی ژرف‌ترین غارهای دریائی

و گوشتخوارترین ماهیان

و مهره‌های نازک پشتم

از حس مرگ تیر کشیدند

نمی‌توانستم دیگر نمیتوانستم

صدای پایم از انکار راه بر میخاست

و یأسم از صبوری روحم وسیعتر شده بود

و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ

که بر دریچه گذر داشت، با دلم می‌گفت

«نگاه کن

«تو هیچگاه پیش نرفتی

«تو فرو رفتی»

عکس ها بیست سالگی. بیست و یک سالگی. بیست و دو سالگی.بیست و سه و بیست و چهار سالگی

چرا این روزها پرت شدم به بیست سال پیش.چرا اینقدر درد دارم.در قفسه ی سینه ام؟

#metoo#من_هم