ژنرال اروین رومل، «روباه صحرا» را بشناسید

  • کد خبر : 359545
  • 30 دی 1399 - 8:11
ژنرال اروین رومل، «روباه صحرا» را بشناسید

روزنامه سازندگی – روژین حسینی: برای مدت ‏ها اروین رومل ژنرال مورد علاقه‏‌ی هیتلر محسوب می‏شد. اما این توانایی نظامی و بی‏باکی، آمادگی قبول ریسک و بیشتر از همه حس ذاتی او نسبت به میدان نبرد بود که رومل را به یکی از بزرگترین ژنرال‏های تاریخ بدل کرد.

رومل ملقب به روباه صحرا، درخشان در حمله و فوق‏العاده کاردان در هنگام دفاع، به سرعت ارتش خود را در سال ۱۹۴۰ از فرانسه گذراند و بار‌ها بریتانیایی‌‏ها را در آفریقای شمالی فریب داد. تنها چند ماه بعد از شروع جنگ جهانی اول، رومل نشانی برای شجاعت در میدان نبرد و هنگامی که پس از تمام شدن مهمات و حمله به سه سرباز فرانسوی در جنگل، پایش زخمی شده بود دریافت کرد.

اما اولین پیروزی بزرگ استراتژیک او شکست فجیعی بود که به ارتش ایتالیا در کاپورتو تحمیل کرد که طی آن ۱۵۰ افسر و ۹۰۰۰ سرباز ایتالیایی به اسارت درآمدند و ۸۱ سلاح ضبط شد. در سال ۱۹۳۳ به سرگردی و در سال ۱۹۳۷- زمانی که در کالج جنگ تدریس می‏کرد – به مقام کلنل ترفیع یافت. با همه این اوصاف بسیاری معتقدند رومل یک نازی محسوب نمی‏شود، چنانکه از همان ابتدا شروع به مخالفت جدی با رژیم نازی کرده بود.

محبوب و مغضوب

اروین رومل بعد از دریافت امتیازات بسیار در سال ۱۹۴۰ به عنوان یک فرمانده‏ی لشکر زرهی آلمان که قوای فرانسوی‏ها را در هم شکست، به آفریقا رفت و فرماندهی نیرو‌های آلمان را بر عهده گرفت. در آنجا نبوغ تاکتیکی، توانایی تهییج سربازانش و گرفتن بهترین نتایج از منابع موجود، هیتلر را بر آن داشت تا او را به مقام فیلد مارشال ترفیع دهد. سال ۱۹۴۳ هیتلر در ساحل فرانسه استحکاماتی ایجاد کرد تا حمله‏ی اجتناب‌ناپذیر متفقین را دفع کند.

در اوایل سال ۱۹۴۳ ایمان رومل به پیروزی آلمان در جنگ و همین‏طور تصورش نسبت به هیتلر در حال فروپاشی بود. با دیدن بخش‏های مختلف آلمان، رومل از خرابی‏های حملات متفقین و فرسودگی روحیه‏ی مردم وحشت‏زده شده بود. او همچنین برای اولین بار از اردوگاه‏های مرگ، برده‏داری، نسل‏کشی یهودیان و دیگر قساوت‏های رژیم نازی باخبر شد.

توطئه برای بنیوزری هیتلر

رومل اطمینان یافته بود که پیروزی آلمان هدفی تحقق‌نیافتنی بوده و طولانی کردن جنگ تنها به تخریب کشورش منجر خواهد شد؛ بنابراین با اعضای دخیل در یک توطئه‏ی در حال برنامه‏ریزی علیه هیتلر تماس پیدا کرد تا هیتلر را بنیوزر و به توافقی جداگانه با متفقین برسند.

هواپیمای بریتانیایی ۱۷ جولای سال ۱۹۴۴، به ماشین رومل شلیک کرد و باعث آسیب جدی او شد. رومل به بیمارستان و سپس برای بهبودی کامل به خانه‏اش در آلمان منتقل شد. سه روز بعد، در جریان یک جلسه‏ی استراتژیک در مقر هیتلر واقع در شرق پروس، هیتلر از یک بمب جان سالم به در برد. در جریان تلافی‏‌های خونین بعد از آن، تعدادی از مظنونین به دست داشتن رومل اعتراف کردند. با اینکه ممکن است او از تلاش برای کشتن هیتلر بی‏خبر بوده باشد، رفتار مغموم و شکست‏خورده‏‏اش در جنگ برای برانگیختن خشم هیتلر کافی بود. اکنون مشکل هیتلر آن بود که چگونه محبوب‏ترین ژنرال آلمان را بدون آنکه مردم بفهمند او دستور قتلش را صادر کرده است، حذف کند. راه حل نهایی وادار کردن رومل به خودکشی و اعلام مرگ او به دلیل جراحات جنگی بود.

تدارک مرگ یک قهرمان آلمانی

پسر رومل، مانفرد، در آن زمان ۱۵ ساله بود و به عنوان یکی از خدمه‏های یک ارتش ضد‌هوایی در نزدیکی خانه‏اش فعالیت می‏کرد. در ۱۴ اکتبر سال ۱۹۴۴ به مانفرد مرخصی داده شد تا به خانه‏ای که پدرش در آن دوران بهبودی را سپری می‏کرد بازگردد. خانواده از تحت اتهام بودن رومل آگاه بودند و می‏دانستند که رئیس ستاد و افسر فرمانده‏ی او هر دو اعدام شده‏اند. نقل قول مانفرد زمانی آغاز می‏شود که به خانه وارد شده و پدرش را هنگام صرف صبحانه می‏بیند:

من در ساعت ۷ صبح به ارلینگتون رسیدم. پدرم در حال صرف صبحانه بود. بلافاصله یک فنجان برایم آورده شد و با هم صبحانه را صرف کردیم، سپس برای قدم زدن به باغ رفتیم.

مرگی چنین میانه‏‌ی میدان/ سال‌روز مرگ اروین رومل ملقب به «روباه صحرا»

پدرم مکالمه را شروع کرد: در ساعت ۱۲ امروز، دو ژنرال به اینجا می‏آیند تا در مورد شغل آینده‏ام بحث کنیم. پس امروز مشخص خواهد شد که چه سرنوشتی در انتظارم است؛ یا دادگاه یا یک فرماندهی جدید در شرق.» پرسیدم: آیا چنین مسئولیتی را قبول می‏کنید؟

او دست مرا گرفت و جواب داد: دشمنان ما در شرق چنان خطرناکند که از هر ملاحظه‏ی دیگری مهم‏تر است. اگر دشمن موفق شود که اروپا را در نوردد، حتی موقتاً، پایان هر چیزی خواهد بود که زندگی را ارزش می‏بخشد. قطعاً خواهم رفت. اندکی پیش از ساعت ۱۲ پدرم به اتاقش در طبقه‏ی اول رفت و کت معمولی قهوه‏ای خود را با کت نظامی آفریقایی که مورد علاقه‏اش بود عوض کرد. در حدود ساعت ۱۲ یک ماشین سبز تیره با شماره‏ی برلین روبه‏روی درب باغ ایستاد. غیر از پدرم تنها مردانی که در خانه حضور داشتند، کاپیتان الدینگر یک سرجوخه‏ی به شدت زخمی شده و من بودیم. دو ژنرال – بورگدورف، مردی قدرتمند و سرخ و سفید و میزل، کوچک‌اندام و لاغر – از ماشین پیاده و وارد خانه شدند.

آن‏ها مؤدب و با احترام بوده و از پدرم خواستند در خلوت با او حرف بزنند. الدینگر و من اتاق را ترک کردیم. با آسودگی به خود گفتم: پس قرار نیست بازداشتش کنند و برای مطالعه به طبقه‌‏ی بالا رفتم.

چند دقیقه بعد شنیدم که پدرم به طبقه‏ی بالا آمد و به اتاق مادرم رفت. مضطرب از آنچه در جریان بود، بلند شدم و به دنبالش رفتم. در میان اتاق ایستاده و صورتش رنگ پریده بود. با صدایی گرفته گفت: با من به بیرون بیا. به اتاقم رفتیم. به آهستگی گفت: باید به مادرت می‏گفتم که من تا ۱۵ دقیقه‌‏ی دیگر خواهم مرد.

آرام بود و ادامه داد: مردن به دست مردان خود سخت است. اما خانه تحت محاصره است و هیتلر مرا متهم به خیانت کرده است. به طعنه ادامه داد: «به دلیل خدماتم در آفریقا، امکان مرگ با سم را دارم». دو ژنرال آن (سیانید) را آورده‏اند؛ در عرض ۳ ثانیه منجر به مرگ می‏شود.

اگر آن را بخورم خطری خانواده را تهدید نخواهد کرد. همچنین خدمه ‏ام را آزاد می ‏کنند. گفتم: شما باور می‏کنید؟ پاسخ داد: بله. بسیار به نفعشان خواهد بود که این قضیه علنی نشود.

به هر حال از من خواسته شده از تو قول بگیرم که سکوت کنی. اگر کلمه‏ای از این قضیه فاش شود، آن‏ها دیگر خود را ملزم به این توافق نخواهند دانست. دوباره سعی کردم و گفتم: آیا نمی‏توانیم از خودمان دفاع کنیم… او سخنم را قطع کرد: فایده‏ای ندارد، بهتر است یک نفر بمیرد تا اینکه همه‏ی ما را به جوخه‏ی اعدام بکشند. به هر حال هیچ مهماتی نداریم. موقتاً از هم جدا می‏شویم. الدینگر را صدا کن.

در این حین الدینگر در حال بحث با اسکورت ژنرال‏ها بود تا او را از پدر دور نگه دارد. با اشاره‏ی من به طبقه‏‌ی بالا دوید. او نیز وقتی قضیه را شنید یکه خورد و یخ زد. پدرم اکنون سریع‏تر سخن می‏گفت.

دوباره گفت که دفاع کردن از خود فایده‏ای ندارد. «همه ‏اش تا آخرین جزئیات آماده شده است. برای من مراسم تشییع جنازه‏‌ی ایالتی تدارک داده خواهد شد. خواسته‏ام که در اولم (Ulm) [شهری نزدیک زادگاه رومل]انجام شود.

مرگی چنین میانه‏‌ی میدان/ سال‌روز مرگ اروین رومل ملقب به «روباه صحرا»

۱۵ دقیقه ‏ی دیگر تو، الدینگر، تماسی از بیمارستان دریافت می‏کنی و به آن‏ها خواهی گفت که در راه یک کنفرانس دچار حمله‏‌ی مغزی شده‏ ام». به ساعتش نگاه کرد. «باید بروم، آن‏ها فقط ۱۰ دقیقه به من فرصت داده ‏اند» او دوباره به سرعت از ما جدا شد و ما به طبقه‏‌ی پایین رفتیم.

به پدر کمک کردیم تا کتش را بپوشد. ناگهان کیف پولش را در‌آورد و گفت: هنوز ۱۵۰ مارک اینجاست. آیا باید پولم را همراه خود ببرم؟ الدینگر گفت: «دیگر مهم نیست.» پدرم کیف پولش را در جیبش گذاشت. سپس همگی به بیرون خانه رفتیم. دو ژنرال دم در باغ ایستاده بودند. به آهستگی راه را طی کردیم و شن‏‌ها زیر پایمان به طور غیر‌معمولی صدای بلندی داشتند.

وقتی به ژنرال‏‌ها نزدیک شدیم دست راستشان را به نشانه احترام بلند کردند. فیلد مارشال بورگدورف «زنده‌باد فیلد مارشال» گفت و کنار ایستاد تا پدرم از در رد شود. گروهی از روستاییان در پیاده‌رو ایستاده بودند… ماشین آماده بود. راننده‏ در را باز کرده و خبردار ایستاد. پدرم چوب مارشالی خود را زیر بغل زد و با چهره‏ای آرام، با من و الدینگر دست داد.

دو ژنرال به سرعت سوار شده و در‌ها بسته شدند. پدرم زمانی که اتومبیل به سرعت از تپه گذشت و در یک پیچ ناپدید شد نیز روی خود را برنگرداند. سپس من و الدینگر در سکوت به خانه برگشتیم… بیست دقیقه بعد تلفن زنگ زد. الدینگر جواب داد و مرگ پدرم گزارش شد. آن زمان کاملاً مشخص نبود که بعد از ترک خانه چه اتفاقی برایش افتاده است. بعداً فهمیدیم که ماشین چند صد یارد روی تپه دورتر از خانه، در کنار جنگل متوقف شده بود.

مأموران پلیس مخفی که آن روز از برلین آمده بودند، منطقه را تحت‌نظر داشته و دستور داشتند که در صورت مقاومت پدرم او را بکشند و به خانه حمله کنند. میزل و راننده از ماشین خارج شدند و پدر و بورگدورف در ماشین ماندند. زمانی‌که راننده ۱۰ دقیقه بعد اجازه یافت وارد ماشین شود، دید که پدرم به جلو افتاده و کلاه و عصای مارشالی از دستش افتاده است.

لینک کوتاه : https://www.news.ir/?p=359545

برچسب ها

ثبت نظر

-